۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

آبلیمو تو شیشه ی White Horse

من بچگیمو تو خونه مامانبزرگم گذروندم و اونجا بزرگ شدم. از مهدکودک میرفتم اونجا، مریض بودم میرفتم اونجا، جمعه  ها هم که همه جمع میشدن اونجا. ازش زیاد خاطره دارم. از گربه ای که اومد تو خونه و همه چیزو شکست گرفته، تا دزدی که پشت پنجره داشت فکر میکرد چجوری بیاد تو و بابابزرگم با تبر افتاد دنبالش.

به یه پسر ۵، ۶ ساله اونجا زیاد خوش نمیگذشت. بابابزرگم که همش تو اتاقش بود و رو تخت لخت دراز میکشید (فقط یه شورت پاش بود) و به رادیو بی بی سی گوش میداد و سیگارشو آتش میکرد و با یه دست با سبیلش ور میرفت. خبرا هم که جنجالی یا ناراحت کننده میشد، دستشو میکرد زیر تخت و یه دبه ی سفید در میاورد و یه فنجون ازش پر میکرد و میداد بالا. (الان که دارم اینو مینویسم برام سوال شده که چرا تو یه اتاق جدا از مامانبزرگم میخوابید؟). تو اتاق بابابزرگم همه چی مرتب بود. کشو هاشو باز میکردی از نظم چیزها دلت نمیومد به چیزی دست بزنی. همه چی از سوزن منگنه تا همون تبره جای مخصوص خودشو داشت. میومدی تو اتاقش از روی اون رادیوی گنده یه بسته آدامس «شیک» بر میداشت و به طرفت پرت میکرد و میگفت این مال تو. خیلی به خودش میرسید. همیشه بوی خوبی داشت و نمیذاشت ریشش بلند شه و سریع میزدش. من حتی بعدها فهمیدم که موهاشو سیاه میکرده که سفیدیاشو بپوشونه. از خونه نمیرفت بیرون مگه اینکه مهمونی ای چیزی باشه، چون کوچه ای که توش بودن سر بالایی خیلی تخمی ای داشت و میدونست اگه پاشو بذاره بیرون، در راه برگشت مشکل واسش پیش میاد. دکتر بهش گفته بود تو باید راه پیمایی کنی و برای اینکه به حرف دکتر هم گوش کرده باشه، روزی نیم ساعت، طول سالنِ خونه رو راه میرفت. غذا هم خوب میخورد. بشقابشو پرِ پر میکرد و کلی فلفل سبز ( از اون ریز، نازکا) میذاشت کنار بشقابش. من میومدم پهلوونی از خودم نشون بدم و فلفلشو کش میرفتم و یهویی میخوردم و خودمو به گای عظما میدادم و اونم فقط بهم میخندید و ریز ریز فلفلشو میخورد. وقتی ناهارش تموم میشد دوباره برمیگشت تو اتاقش. اینبار برای چُرت بعد از ظهر. از خواب هم که بیدار میشد برای بار دوم از اتاقش میومد بیرون و میرفت یه استکان چایی میریخت برای خودشو تو هال میشست میخورد و دوباره برمیگشت تو اتاقش.

همون موقع که بابا بزرگم در حال پر کردن اون فنجونه از عرق سگی بود در اتاق بغلی مامانبزرگم چادر سفیدشو مینداخت رو سرش و روزش رو به قرآن خوندن و نماز و دعا میگذروند. مامانبزرگم از اونایی بود که تا قبل از انقلاب همه ی عکساش بی حجاب بود و انقلاب باعث شد خدارو تو ریش خمینی ببینه و روسری رو همه جا و همه جوره سرش کنه. خونه رو آب و جارو میکرد و کارای یه مادربزرگ کلاسیکِ ایرانی رو انجام میداد. قبل از ناهار اون شیشه ای که توش مایعِ شربت آلبالو بود رو در میاورد و برای من شربت آلبالو درست میکرد. بعدش هم میشست سریالای ساعت ۱۲ که به راحتی میتونست بدترین سریالهای تاریخ باشه رو میدید. موقع ناهار بابابزرگم بهش میگفت آبلیمو بده و آبلیموی خونگیشو که تو شیشیه ی خیلی قدیمی ای که هنوز برچسب White Horse روش بود رو  در میاورد از یخچال و میداد دستش. بابابزرگم همش در حال صدا کردنش بود و به اسم واقعیش صداش نمیکرد. برای همه یه اسم دوم داشت و به اون اسم همه رو صدا میکرد. بعد از اینکه چُرتش تموم میشد و حوصله نداشت که برای خودش چایی بریزه داد میزد: «شِدْن» چایی بریز. خیلی دوستش داشت. از ۱۵ سالگی زن و شوهر بودن. بابابزرگم موقعی که اعصابش خورد نبود دلبری میکرد و مامانبزرگم میگفت خودتو لوس نکن.

در بین زندگی روزمره ی اینا من برای خودم باید راه هایی پیدا میکردم که حوصلم سر نره. با توپم نمیتونستم بازی کنم تو خونه، چون سر و صدا میشد. به پیانوی خونه نمیتونستم دست بزنم چون سر و صدا میشد. پس میرفتم تو پله ها و با خودم مثل روانی ها حرف میزدم یا برای خودم بازی ابداع میکردم. یکی از بازی ها این بود که ببینم از رو چندتا پله میتونم بپرم. از پایین ترین پله شروع میکردمو میرفتم بالا. یه بار انقدر از ارتفاع زیادی پریدم که پام پیچ خورد و عصا به زیر بغل شدم یه مدتی. همه ی اینا منو میرسوند به ساعت پنج. ساعتی که بابام یا مامانم با ماشین میومدن زیر پنجرو و بوق میزدن که برم پایین. اون اول گفتم که به یه پسر ۵،۶ ساله زیاد خوش نمیگذشت اونجا ولی الان اون خونه قراره خالی شه و فروخته بشه. دیگه بابابزرگی هم نیست. همون پسره هم نمیدونه که دیگه چی
فکر کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر